تو سالن شلوغتر از صبح بود.خب معلومه که شلوغه آخه وقت ناهاره!
رفتم نشستم تو سالن.بدون توجه به فربد به امیر گفتم:جوجه.
اونم سریع گرفت.گارسونو صدا کرد و سفارش دوتا جوجه داد.
گارسونه وایساده بود فربدم سفارش بده.ولی فربد عین همون خره که به نعل بندش نگاه میکنه زل زده بود به ما.
گارسون گفت:آقا شما چی میل دارید؟
دید هیچی نمیگه.نمیتونست بزاره بره.هرچی باشه زیر دست زیردست زیردست فربد بود دیگه!
دوباره گفت:آقا؟
یهو فربد به خودش اومد:بله؟
گارسون:چی میل دارید؟
نگاش به من بود:جوجه!
عین لحن من گفت!
هیچی نمیگفتم.درو دیوارو نگاه میکردم.
ازین بازی خوشم اومده بود.نمیدونم چه تاثیری تو ماموریتم داشت ولی من که خیلی ازش لذت میبردم!
تو سکوت من و بهت فربد غذا رو آوردن و میل کردم و جمع کردن.
رو به فربد گفتم:جناب هوشنگ؟
بیچاره ذوق زده شد که صداش کردم
_من احساس خستگی میکنم.باید استراحت کنم.لطفا جایی برای استراحت به من بده.
پشت بند حرفم بلند شدم.
امیرم بلند شد.
فربدم که طبق معمول کم نمیاره از بس که پرووئه!
جلوتر راه افتاد.
کنار گوشم گفت:البته بستگی داره کجا بخوای استراحت کنی؟
یه تختخواب خشک و خالی یا...
نذاشتم حرفشو کامل کنه:ممنون ترجیح میدم تنها باشم.
کثافته آشغال میخواست مفت و مجانی برم بغلش!
رفتیم جلوی دری که بزرگ بود.رو کردم سمت فربد ازون لبخندای مخصوص خودم که حرص درآره زدم و انگشتامو به نشونه ی بای بای براش تکون دادم و رفتم تو.
امیرم زرنگتر از من یه نیشخند زدو درو محکم رو فربد بست.
اگه کارش به من گیر نبود حتما یه بلایی سرم میوورد انقدر ضایعش کردم!
امیر تا در و بست غش غش شروع کرد خندیدن!
بهش با حالت مضطربی گفتم:هییییییییییس
به زبون اشاره بهش حالی کردم ممکنه شنود گذاشته باشن.
بدبخت خندش قطع شد و به حالت خیلی تابلویی اینور و اونور و نگاه کرد.
دودستی زدم تو سرش گفتم:خاااااک برسرت ششاید دوربینم باشه.
یهو سیخ شد.
وااای انقد قیافش خنده دار بود که دیگه نتونستم جلو خندمو بگیرم.
پقی زدم زیر خنده!
فهمید بدجور سر کار بوده!عصبانی شد دویید دنبالم!
منم زدم به چاک!
اون بدو من بدو....
بعد یه چند دقیقه بدو بدو خسته شدیم و هرکدوم یه جا ولو شدیم.
ماشالا اونجام که از کل خونه ما متراژش بیشتر بود!
آخی یاد خونمون افتادم.
خنده از رو لبم رفت.
امیر که هنوز داشت میخندید تا چشمش به من افتاد خندش قطع شد.
صاف سر جاش نشست:چی شد؟
سریع اومد طرفم:چی شدی؟.....زخمی شدی؟کجا خورد؟.....ببینم خون اومد؟....د حرف بزن دیگه!
از قیافش خندم گرفت:هیچی نشده بابا...چرا جو میدی الکی؟
خیالش راحت شد پوفی کشید و نشست زمین:قلبم اومد تو دهنم....خب زودتر بگو.
گفتم :هی هی هی هی...یاد خونمون افتادم.دلم تنگ شده.
پوزخند زد:اوووه...حالا گفتم چی شده!هنوز یه ماه نشده اینجایی خانوم!حالا حالا ها کار داریم.
منم مثل خودش پوزخند زدم:کارمون اینه؟خیلی کار خوبیه که!همش داره خوش میگذره!روز اول همچین تعریف کردن که چشمم ترسید...گفتم تو چه جهنمی قراره بیوفتیم....والا به من که خیلی خوش میگذره.من هنووز نفهمیدم قسمت بزن و بکش کار کجاس!
_نترس به اونجاشم میرسیم!منتها اونجاش دیگه کار شما نیست....شما فقط موظفی اعتماد جلب کنی تا مدرک به دست بیاریم.
_خب؟....این کجاش کار سختیه که سرهنگ کلی خودشو کشت تا یکی باهوش و زرگ و چه میدونم نینجا پیدا کنه واسه این کار؟فقط خرج رودست دولت گذاشت که!
_ده نه ده....نفهمیدی!این فربدی که شما موش میبینی یه مارمولکیه که لنگه نداره...صدتای تو و من و سرهنگ و میذاره تو جیبش!....الانم با این حرکاتش واقعا شک کردم که همون فربد هوشنگی باشه که یه باند بزرگ قاچاق انسان زیر دستشه....جلو تو مثل سگ بی پناه میمونه...(حالت فکر کردن به خودش گرفت)شایدم فهمیده قضیه چیه و به روش نمیاره!
بهم نگاه کرد.چشاشو ریز کرد:شایدم نشسته هر هر به ما میخنده....داره از بازی خودش لذت میبره!
ترسیدم....خیلیم ترسیدم:یعنی چی؟اگه فهمیده باشه تکلیف ما که تو چنگشیم چیه؟
_نمیدونم.امیدوارم اونی نباشه که ما فکر میکنیم؟
_م مم....مگه ش...شما چی فکر میکنین؟
_حالا نمیخواد بترسی....همهچی ازین مارمولک بر میاد....ممکنه مارو مثل بقیه قیچی قیچی کنه بفروشه....ممکنه همینجا دخلمونو بیاره ...ممکنم هست که......
_ که چـــــی؟....دیگه بدتر ازینا بازم هست؟؟؟؟؟؟
_نه....نمیدونم.....ولش کن حالا....تو به کارت ادامه بده.مثل زنی که سالهاست که این کارشه...ولی نذار بهت نزدیک شه...میفهمی که؟
_سخته بابا...اون تا منو تنها گیر میاره میخواد بخورتم!.........
جفتمون ساکت شدیم و رفتیم تو فکر....اونو نمیدونم ولی من به این فکر کردم که اگه فهمیده باشه پلیسم و دارم میچزونمش بعدا که گند کار درومد چه بلایی سرم میاره؟کلی میخنده به اینکه من با چه اعتماد به نفسی هی ناز میکردم واسش و اون میتونسته با یه اشاره ....پخ پخ!
رومو کردم سمت امیر:راستی....من که اصلا رقص بلد نیستم.چجوری باید به زنایی که اون میاره رقص یاد بدم؟
تا اومد حرف بزنه پریدم وسط:نگو که اینم باید یاد بگیرم!
خندید:اتفاقا همینو میخواستم بگم...جدی رقص بلد نیستی؟
چشم غره رفتم بهش:نخیر...موردی داره؟جرمه؟
خندش شدت گرفت:نه اتفاقا...ولی خب حق بده تعجب کنم...کدوم دختری پیدا میشه که رقص بلد نباشه؟
_معلومه که میشه....یکیش جلوت نشسته!
_خب دیگه متاسفانه سرهنگ فکر میکرد تو بلدی وگرنه یه مدت دوره واسه رقص هم میذاشت!!!!!
_خب حالا چیکار کنیم؟
_هیچی دیگه به کتی و اون یکی اسمش چی بود؟
_الی جون
_اره...همون الی جون اینا باید بگیم یادت بدن!
_چه مسخره.اصلا من برا چی باید به دخترایی که فربد میاره رقص یاد بدم؟
_برای اینکه واسه همین اصلا انتخاب شدی
_مثل اینکه تو کلا تو باغ نیستی ...مگه تو برگه هایی که سرهنگ بهت داد این چیزا رو ننوشته بود؟
_نه....یعنی اگرم نوشته بود من نفهمیدم...از بس استرس ایجاد کرده بودن!من اونشب اول اصلا نخوابیدم!بعدشم که باید میسوزوندیم....منم از هولم دیگه وقت نکردم دوباره بخونم سریع سوزوندمشون!
دهنشو کج کرد و سرشو تکون داد.من این جوری معنی کردم که یعنی همون خاک برسر بی عرضت کنم دختره ی احمقه نفهمه الاغه هیچی ندون!آخه آفتاب مهتاب ندیدگی تا چه حد آخه؟
_خب حالا چیزی نشده که...تو بگو الان.
_فربد کارش قاچاقه انسانه.
_خب اینو که میدونم عقل کل!
_اینم میدونی که تو کار هردونوعشه؟
_چی؟
_هم انسان مرده قاچاق میکنه هم زنده!هم اعضا میفروشه هم همخواب!افتاد؟
شک زده شدم....دهنم باز مونده بود!من فکر میکردم قاچاق انسان همون رد کردن آدما از مرز باشه!این دیگه چه وحشی بود؟!
امیر دید دارم پس میوفتم سریع گفت:نترس بابا...همکارا هوامونو دارن....ردیاب داریم...نمیتونه کاری کنه...فهمیدی؟.....الو....بابا نترس خیر سرت پلیسیا!
چه ربطی داره آخه؟؟؟؟مگه هرکی پلیسه نمیترسه؟نباید بترسم چون پلیسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیر اومد نزدیکم و با ناباوری پرسید:جدی میترسی؟
با تعجب گفتم:دیوونه ایا؟کیه که بفهمه کنار یه قاتل جانی ول میچرخه و هر و کر میکنه و سربه سرش میذاره و نترسه آخه؟من الان سکته نکردم یعنی خیلی مقاومم!
_زکی.....الان تازه قسمت قشنگ و رمانتیک ماجراس کجایی خانوم؟؟؟؟
_چی میگی تو؟بابا من قلبم ضعیفه ها....الان پس میوفتم.آخه به قیافه خوشگلش اصلا نمیخوره اینکاره باشه!
اخماش رفت تو هم!:کجاش خوشگله مرتیکه ایکبیریه جانی؟؟؟؟؟اتفاقا اینجور آدما خوب بلدن ظاهرسازی کنن.....خودشو مطلوم نشون میده که جذب کنه میدونه دخترا خیلی مامانین!
مانی رو با یه لحن باحالی گفت خندم گرفت:اوه اوه معلومه دلت خیلی پره ها!خواستی درد و دل کنی رو من حساب کن.درسته که هیچی حالیم نیس ولی سنگ صبور خوبیم.
سرشو تکون داد که یعنی باشه.خاک برسر نگفت نه تو خیلیم میفهمی....الاغ چه قدر من خرم که این نمک نشناسو دلداری میدم
صدای تق تق در اومد.امیر رفت باز کرد.یه خورده حرف زد و برگشت.
گفتم :کی بود؟
گفتم :کی بود؟
_کلفت این یارو.....گفت (اداشو در آورد.صداشو زنونه کرد)آقا فرمودن تشریفتونو بیارین اگه استراحت خانوم تموم شده!
_خب حالا تو چرا لجت گرفته؟
_چه میدونم.یه دفعه ای حالم از همشون به هم خورد.
بیخیل بابا....خوتو ناراحت نکون!
با تعجب نگام کرد.وا...مگه چی گفتم؟
یه دفعه یادم افتاد لحن قشنگی که از سیمای ورپردیده یاد گرفته بودمو به کار بردم!!!!!
به رو خودم نیوردم ..پاشدم خب بریم.استراحتم نکردیم فقط فک زدیم!
یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و پشتم راه افتاد.تا خواستم درو وا کنم گفت:بهتر نیست آرایشتو تجدید کنی؟ماسیده!
جـــــــونــــــم؟؟؟این دیگه کیه بابا!
رفتم جلو آیینه.بعله....حق داره بدبخت عین عروسک چینیا که روش روغن زدن شده بودم!
چهره متعجبم باعث شده بود امیر به خنده بیوفته!
رفتم سمت دستشویی....ای جـــــان....کجا بودی نبودی؟چه مستراح قشنگی!چرا زودتر نکشفیدمت آخه!!!!
دست به آب نداشتما اما با دیدن منظره ی زیبای توالت با خودم گفتم ضرر نداره که.
رفتم یه دلی از عزا درآوردم....چشمام وا شد...(البته گلاب به روی همتون!)
صورتمو با صابون شیر و عسل خوشگلی که توی جعبه ی خوشگلش بود شستم و اومدم بیرون.
خبری از امیر نبود.خوبه شعور داره یه خورده!!!
رفتم سمت کیف دستی اسپرتم.کیف آرایشمو برداشتم و دوباره رفتم تو دستشویی.آخه یه اتاقک داشت مخصوص آرایش.یه آیینه بزرگ میز کوچیک دورتا دور آیینه کلی چراغ با یه صندلی نرم و قشنگ....کل ست چوبی بود.
نشستم پشتشو درسایی رو که از کتی یاد گرفته بودم رو خودم پیاده کردم.
چی شدم ....به به...
کارم تموم شد و اومدم بیرون.از نبود امیر استفاده کردم و کلاهمو برداشتم.کش سرمو باز کردمو دستی لای موهای رنگ شدم کشیدم....آخ آخ خارش گرفته سرم زیر این بافتنیه!
شونمو از کیفم در آوردم و موهامو شونه کردم.دوباره با کش بستمشو با کلی عزاداری دوباره کلاهمو سرم کردمو رفتم بیرون.
امیر جلو در کشیک میداد.گفتم بریم.
یه نگاه خریدارانه کرد و لبخند زد گفت :بریم
داشتیم از پله ها پایین میرفتیم دم گوشم گفت :روز اول که تو اتاق سرهنگ دیدمت فکر نمیکردم یه روزی این شکلیم ببینمت!
ناخودآگاه اخمام رفت تو هم.حرف بدی نزد ولی نمیدونم چرا یاد قیافه قبلیم میوفتم اعصابم خورد میشه.
اه زد تو پرم!
رسیدیم سالن دیدم اخمای فربدم تو همه.هرچی فکر کردم که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه به جایی نرسیدم!
رسیدیم سالن دیدم اخمای فربدم تو همه.هرچی فکر کردم که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه به جایی نرسیدم!
رسیدیم پیشش.گفتم:واقعا عالی بود فربد خان.مرسی از سوئیت زیبات.
سریع چهرش تغییر حالت داد.خندید:خواهش میکنم بانو.شرمنده که به پای اتاق زیبای شما نمیرسه.
وا این اتاق منو از کجا دیده؟
فربد اچازه فکر بیشتر نداد:خب با عصرونه چطورین؟بعدشم بریم سراغ سورتمه؟هوم؟
آخ جــــون سورتمه من عاشق تیوپم!!!!!
ذوقمو کم کردم:عالیه....من شیر قهوه میخورم
رومو کردم سمت امیر:امیر تو چیزی میخوری؟
امیر متواضعانه سرشو تکون داد:ممنون خانوم.هرچی شما بخورید.
رومو کردم به فربد و خندیدم.
سرخ شده بود.نمیدونم چرا نمیفهمیدم چشه!
یه مرگیش بود....به رو خودش نمیورد!
سفارش داد.سالن خیلی خلوت بود.بهتره بگم هیچکس نبود.
فقط گارسون رفت و آمد میکرد.
شیر قهوه هم اومد.امیر نگاهش مشکوک شده بود.نگاه بدی به فربد میکرد.گهگاهیم اطرافو میپایید.
شیر قهوه من زدتر تموم شد.یعنی کلاس گذاشتم و تهشو نخوردم!!!
رو به فربد گفتم:خب جناب هوشنگ.....دلم میخواد زودتر تکلیفمو بدونم....میدونین که پیشنهادای دیگه ای هم هست.یه نفر از فرانسه بهم پیشنهاد همکاری داده.میخوام زودتر کارمو شروع کنم.(با عشوه خندیدم)زیاد نمیتونم بیکار بشینم.حوصلم سر میره!
یه لبخند زد که یعنی آره...خر خودتی!
گفت:اکی ماه بانو.امشب کارو یکسره میکنیم.
کثافت مخصوصا دو پهلو حرف زد....
گفتم:اکی....
ذوق زده گفتم:الان بریم سورتمه سواری؟
یهو چشای امیر گرد شد.فکر کنم سوتی دادم.
ولی فربد ازون حالت خشکش درومد و غش غش خندید.
منو امیر با تعجب نگاش کردیم.آخه خیلی بد میخندید.دهنش تا آخرین حد ممکن باز شده بود و تا تهشو من میدیدم!
خندشو جمع کرد:ببخشید ولی یهو مثل این دختر بچه های سه چهار ساله شدی....خیلی صحنه ی قشنگی بود!!!!
اشکشو که از زور خنده دراومده بود با نوک انگشت اشاره پاک کرد.
منم خودمو جمع و جور کردم.فربد سسرشو تکون داد:خب بریم دیگه.
رو به من خندید.یعنی همون بدو عمو جون!
پاشدیم رفتیم پشت خونه.
یه تپه بود که طرفش شیب تند داشت و طرف دیگش شیب ملایم.به یکی اشاره کرد.
طرف دوید سمت یه دکه کوچولو با دو تا سورتمه یه نفره اومد بیرون.
به فربد گفتم:پس امیر چی؟
تعجب کرد.ادامه دادم:من بدون بادیگاردم هیچ جا نمیرم!!!!
حالا یکی نبود بگه بابا کوتاه بیا....هیشکی نمیاد تورو بکشه!مگه آدم قحطیه!!!
فربد باز اشاره کرد.
مرده دوباره رفت با یه سورتمه دیگه اومد.
امیرم که مثل چوب خشک وایساده بود.عین الاغ!!!!
سورتممو گرفتمو با ذوق از سیب رفتم بالا.برفاشو خوب کوبیده بودن.واسه همینم اصلا پام تو برفا نمیرفت.
با خوشحالی تمام وقتی به شیب مورد نظرم رسیدم سورتممو گذاشتم زمین و نشستم روش.به هیچیم توجه نداشتم.پاهامو از زمین برداشتمو.....یـــوهـــــو!!!!! !!
وااااااااای...انقد حال داد که نگو.....جیغ میزدم و میومدم پایین.
وقتی سیب تموم شد و سورتمه ایستاد یه جیغ زدم و نفسم خالی کردم.
نگامو چرخوندم سمت امیر.دیدم جفتشون با نیش باز نگام میکنن.یعنی انقد صحنه جالب بود؟
حیف شد خودم ندیدم!
داد زدم:خیــــــلی حال داد....امیر بیــــــا.
رفتم جلو دست امیر و گرفتم و کشوندم.دیدم ضایعس اگه فربد بیچاره رو آدم حساب نکنیم...هرچند که اصلا آدم نبود!
برگشتم سمتش:فربد بیا دیگـــــه!
اونم شاد شد!
باهم رفتیم بالا.انگار تو اون لحظه هممون یادمون رفته بود کی هستیم.شده بودیم عین بچه ها.
سر میخوردیم و جیغ میزدیم.البته آقایون داد میزدن!جیغ ماله خانوماس عربده مال آقایونه
(البته با عرض پوزش فراوون از خواننده های ذکور داستان!!)
انقد جیغ زده بودم که گلوم میسوخت.ننم نمبود بگه آخه مگه مجبوری دختر؟
خلاصه کلی کیفیدیم.
ولی اگه میدونستم تهش قراره از تو دماغمون در بیاد عمرا این پیشنهاد سورتمه سواری رو قبول میکردم!!!!
بعد دو ساعت مفت سورتمه سواری و عشق و حال برگشتیم تو سالن.....ولی چشمتون روز بد نبینه!تا وارد شدم دیدم وااااااااااای....
یه عده مرد بادکنکی خیلی خیلی گنده!ازینا که معلومه خیلی میرن بدنسازی!وایساده بودن جلو در!
هیکلشون دو برابر هیکل امیر بود!امیری که من فکر میکردم چقد هیکلیه!جلو اینا که تعدادشون کمم نبود جوجه به حساب میومد!!
من واقعا داشتم شاخ درمیوردم.پس غلت تغییر چهره فربد این بود!خیلی زیاد بودن.حدود بیست نفری میشدن!همشونم لباسای مشکی همه یه دست کچل سراشون نور لوستر بزرگ وسط سالنو بدجور منعکس میکرد
یعنی یه درصد هم نمیتونستم احتمال بدم موقع درگیری بتونیم یه کاری بکنیم.!!!!!
همشون دست به سینه با ابروهای تو هم داشتن مارو نگاه میکردن.
اون لحظه دهنم رفت سمت اون جکه که سیما میگفت!:وزیر نفت هیچوقت به کره ایا نفت نمیده چون همشون شکله همن!اونوقت نمیدونهپولشو باید از کی بگیره!!!
اینام همشون شکله هم بودن1ولی به نظر نمیرسه اینا همه از یه ننه به وجود اومده باشن!آخه کی میتونه یهو بیستا پسر یه شکل به دنیا بیاره!
یکیشون پاهاشو جابجا کرد که با این حرکتش به خودم اومدم.سریع تغییر چهره دادم و با خوشحالی رفتم سمت فربد:وااااای فربد اینا چقد جیگرن!آدمای توئن؟
فربد اصلا انتظار یه همچین برخوردی رو ازم نداشت آخه با تعجب گفت:نترسیدی؟
_نـــــع...اینا خیلی جیگرن!چقد خوش هیکلن!
بعدش با شجاعت هرچه تمامتر که اصلا از خودم اونم تو اون شرایط توقع نداشتم رفتم جلوتر.دستمو مالیدم به بازوی گنده و به طرز اعجاب انگیزی مثل سنگ یکیشون!
نازش کردم و با یه لبخند خیلی خیلی عشوه ای نگاهش کردم.
بدبخت کپ کرده بود!ولی وقتی دید دارم به چشاش نگاه میکنمو بازوشو ناز میکنم یه لبخند محو اومد رو صورت زمخت و زشتش ...اه اه مرتیکه غول تشن!حالم به هم خورد....باور کنید اگه به خاطر ماموریتم نبود عمرا همچین کاری میکردم!
سریع برگشتم طرف فربد.دیدم بیچاره دوتا شاخ اندازه بز کوهی رو سرش سبزیده!
رفتم کنار گوشش به یکی ازو غولا اشاره کردم:فربد من یکیشونو میخوام
بعد سرمو کج کردم:توروخودا!
فربد نگاش بین من و امیر و اون غولا میچرخید.دوباره گفتم:توروخودا!خوائش میکونم!
اه حالم ازین لوسی حرف زدن خودم به هم خورد!
فربد گفت:خب....هرچنتاشونو میخوای بردار!
احمق انگار عروسک باربی بذل و بخشش میکنه!
رفتم جلو.خوشگلاشو سوا کردم گفتم :اینارو میخوام.مال خودم؟؟؟
فربد به پنج نفری که با تعجب به ماها نگاه میکردن خندید:اکی هانی....مال خودت.حالا بدو برو باهاشون بازی کن.
مرتیکه پچول منو مسخره میکنه!خنده زورکی کردم .رو به اون پنج نفر گفتم:خب من از الان صاحاب شمام.اسماتونو بگین...
همشون تو بهت بودن ولی با داد فربد هممون یه دومتری پریدیم هوا!!!!:مرتیکه....مگه نمیشنوی بانو چی میگه؟؟؟
یکیشون با تته پته گفت:بله بانو.فرزادم.
بعدی سریع گفت:فرزین.
بعدی:فرامرز.
بعدی:فرخ
بعدی:فرهاد
وااااااااااا....اینا که همه فرین!!فکر کن بخوام اسمشونو خلاصه کنم بگم فری بیا به فری بگو بره فری بدو!
اه چه فر تو فری شد!
به فربد گفتم:اینا داداشای توئن یا اسم مستعارشونه؟
فربد اولش ابروهاش رفت بالا ولی بعدش اومد کنارم.دست انداخت دور بازوم:ای ناقلا....بلدیا!
خندیدم:خب معلومه...آخه خودم ازین فریا دارم!فرزانه فرشته فرخنده!
قهقه زد:آفرین...خوشم میاد هیچ رقمه کم نمیاری!
امیر اخماش تو هم بود.از قیافش فهمیدم بدجور شکی شده.آخه حضور این غول تشنا حتما یه علتی داره.حالا من با خل بازیم زدم اون کانال ولی از این فرید مار موش همه چی بر میاد....شایدم میخواسته بکشتمون که من به موقع دیوونه بازی در آوردم!!!!!!
دوباره نشستیم رو میزای وسط سالن.یعنی رسما داشتم میترکیدم.یه نسکافه به خوردمون داد که دیگه تحملم تموم شد.کیف دستیمو برداشتم:فربد سرویس کجاست؟
فربد به یکی ازون فریا اشاره کرد:بانو رو همراهی کن.
اگه باهام بیاد تو دست به آب چی؟؟؟؟؟؟
با شک و ترس بلند شدم امیرم پا شد.یهو فربد دستشو گرفت:کجا؟
من اخم کردم:وا....جناب هوشنگ از شما بعیده ها!بادیگاردمه من بهشتم بدون امیر نمیرم!
فربد میخواست چیزی بگه که پشیمون شد و دست امیر رو ول کرد.فری مارو برد سمت یه راهرویی که خیلی قشنگ نورپردازی شده بود.آدم یاد اتاق خوابای فیلمای هالیوودی می افتاد!!!!!
درشو باز کرد.به به به به عجب مستراح تمیز و قشنگی.آدم بیادش میره میخواسته چیکار کنه!
امیرم باهام اومد تو ولی فری موند بیرون.اول دورو برو نگاه کردم ببینم دوربین داره که دیدم بعله....یه دونه ازون دور بین خوشگلا که گردالیه اون بالاس.
به امیر یه چشمک زدم و رفتم تخلیه.
اووووووف....چه خوبه که مخزن رو همیشه خالی نگه داریم!(ستاد مبارزه با کثیفی مستراح!)
اومدم بیرون.کیفمو از امیر گرفتم و مثلا مشغول تجدید آرایش شدم.
دستمو موقع مالیدن یه جوری میگرفتم که جلو دهنمو واسه دوربین بگیره.
به امیر زیر لبی گفتم:مشکوک میزنه ها!جو بدی.زودتر بریم.
امیرم که دوربینو دیده بود.سرشو انداخت پایین و مثلا با نوک کفشش زمینو کنکاش میکرد:اره...معلوم نیس چه غلطی میخواد بکنه.
به ساعتش نگاه کرد:مگه شهر هرته؟بچه ها هوامونو دارن.هم رو من هم رو تو ردیاب و شنود هست.
رژ گونه زدم:ردیاب و شنود مارو ضد گلوله کرده؟کار یه ثانیه اس!تا اونا بیان برسن به ما مردیم!
سرشو بلند کرد:نترس.اگه کسی قرار باشه بمیره منم نه تو!
منم رومو کردم سمتش:چرا؟خون من صورتیه؟
نخیر من مثلا پیش مرگتما!!
خیلی خنگ بود.فرضا که اون زودتر میمرد...بعدش نوبت من میشد دیگه!
وسایلمو برگردوندم تو کیفم.یه بسم ا... گفتم و رفتم بیرون....
میدونین بدیه این جریانا این بود که آدم از یه ثانیه بعدش اصلا خبر نداشت...ممکن بود هر لحظه یه اتفاقی بیوفته!
تا درو باز کردم فری اومد جلوم.خندیدم:بریم آقا خوش تیپه!
بیچاره خرکیف شد ولی یه لحظه از حرفم پشیمون شدم.تابلو بود ازون شارلاتانس!
نمیدونم چرا حسم بهم بد میگفت.یعنی میگفت خوب نیس! بابا همون دلشوره اینا دیگه!
فربد ایستاده بود کنار میز گفتم:خب جناب هوشنگ....
عین وزغ پرید وسط حرفم:بالاخره من نفهمیدم کیم؟
_هان؟
_یه بار بهم میگی فربد یه بار میگی جناب هوشنگ؟تکلیف مارو مشخص کن ببینیم رسمی باید باشیم یا صمیمی!
اخمام رفت توهم.صدا رفت بالا!فربد هم داشت خودشو خیس میکرد!البته من اینطوری فکر کردم!:بله؟اولا من هرجور دلم بخواد صدات میکنم.چه تورو چه هر کس دیگه رو!دوما شما و هیچ کس دیگه حق ندارید با من صمیمی بشید.مگر اینکه خودم بگم.اکی؟؟
فربد با دهن باز زل زده بود به من .بلندتر از قبل گفتم:اکی؟
سریع گفت:اکی بابا.چرا زود جوش میاری؟
چند لحظه همه چی آروم شد.متوجه حالت تدافعی غول تشنا شده بودم.
امیر گفت:خیلی خب.بیا.باید باهم حرف بزنیم.
دستشو به حالت بفرمایید رو به در بیرون نشون داد.منم راه افتاد.عین مرغ و خروس ما جلو بودیم ج.جه هامون پشتمون جیک جیک کنان میومدن!
رفتیم تو محوطه پوشیده از برف.یه ذره جلوتر همون جایی که در ورودی بود پر از درخت بود.درختای لخت از برگ و پوشیده از برف.
ما رفتیم لابه لای درختا و جوجه هامون محاصره کردن اونجا رو!
رفتیم سمت یه آلاچیق که اگه دقت نمیکردی اصلا متوجهش نمیشدی.روش پر از برف بود.
نشستیم.قبل از هر حرفی چند نفر اومد یه میز آهنی آوردن و توش هیزم ریختن و روشنش گردن.یه خورده گرم شد.
فربد گفت:خب.میدونم خسته ای ولی از هرچی بگذریم سخن کار خوشتراست!
خاکبرسر ضرب المثلم بلد نیست!
_هرچی باشه اصلا واسه همین دعوتت کردم.
نظرات شما عزیزان:
2 0
آمار
آمار مطالب
کل مطالب :
90
آمار بازديد
بازديد امروز :
282
بازديد ديروز :
111
ورودي امروز گوگل :
28
ورودي گوگل ديروز :
11
بازديد هفته :
282
بازديد سال :
13758
بازديد کلي :
49327